همه

همه

همه

همه

همه

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۱/۰۷
    12
  • ۹۴/۰۱/۰۷
    df
  • ۹۴/۰۱/۰۷
    sd
  • ۹۴/۰۱/۰۷
    af
  • ۹۴/۰۱/۰۷
    145
  • ۹۴/۰۱/۰۷
    12
  • ۹۴/۰۱/۰۷
    g
  • ۹۴/۰۱/۰۷
    jn
پیوندها

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۸
سارا حجازی

باتوجه به روشهای گوناگون سرقت ازکارت مردم صورت می گیردبایدسطح اگاهی هم به همان نسبت افزایش داداگرتوجه کرده باشیدسارقان همیشه فراترازپلیس درحرکت اندزیرادربسیاری ازمواقع بعدازسرقت پلیس دنبال راه کارهای جلوگیری می پردازد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۴
سارا حجازی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۴۲
سارا حجازی

شبی سخت و بی رحم بود. در اوج غریبی و تنهایی، هیچ پناهگاهی برای پیکرهای مجروح و نیمه جان بچّه ها یافت نمی شد. در آن باران سیل آسا حتّی دریغ از یک پتو. چندین نفر از برادرها که جراحت شدیدتری داشتند، همان جا به شهادت رسیدند. بعد همه بازدید بدنی شدند و هرکس هرچه داشت، به غارت رفت.

سایت جامع آزادگان: یک شب با نصب یک نورافکن و تعویض پتوها و ملحفه ی تخت ها، ظاهر آسایشگاه را حسابی تمیز کردند. پرسیدیم: "چه خبراست؟"

گفتند:"صدام می خواهد بیاید بازدید."

با زدن عکس صدام و آوردن دوربین فیلمبرداری فهمیدیم قضیه از چه قرار است. دوربین کارش را شروع کرد. وقتی به من و عباس که از همه کم سن و سال تر بودیم، رسید ـ در حالی که خوابیده بودیم روی زمین ـ به دوربین پشت کردیم که شروع کردند به فحاشی و داد و بیداد. دوباره دست به کارشدند و من دوباره صورتم را برگرداندم. بعد در حالی که سرم را با کلت نشانه گرفته بودند، صورتم را مقابل دوربین نگه داشتند و من به محض اینکه دوربین به طرفم آمد، با فریادی بلند تکبیر گفتم و کتک مفصّلی نوش جان کردم.

شانس آوردم علی آنجا نبود و گرنه زنده ماندنم محال بود.

بعد از پایان فیلمبرداری، سربازان عراقی بلافاصله ملحفه ها و پتوهای تمیز را بردند. با دو نفر از نگهبان های آنجا آشنا شده بودم. گاهی شب ها به من سر می زدند و خیلی کمکم می کردند.

ساعت۲ بعدازظهر هشتمین روز اقامت در این محل، به وسیله برانکارد به طرف اتوبوسی که از قبل آماده شده بود، برده شدیم. زن و مرد زیادی در اطراف اتوبوس جمع شده بودند. از میان مردم یک پیرزن عراقی خودش را بیرون کشید و به طرف یکی از بچّه ها رفت. همچون مادری که بعد از سالها دوری فرزندش را دیده باشد، او را درآغوش کشید و غرق بوسه اش کرد. لحظه ای نگذشت که پیرزن زیر ضربات مشت و لگد بعثی ها از هوش رفت و به کناری پرت شد.

اتوبوس راه افتاد و نیمه های شب، حدود ساعت ۲ بامداد، از حرکت ایستاد و ما در بسترکوچه ای بن بست مأوا گرفتیم.

شبی سخت و بی رحم بود. در اوج غریبی و تنهایی، هیچ پناهگاهی برای پیکرهای مجروح و نیمه جان بچّه ها یافت نمی شد. در آن باران سیل آسا حتّی دریغ از یک پتو. چندین نفر از برادرها که جراحت شدیدتری داشتند، همان جا به شهادت رسیدند. بعد همه بازدید بدنی شدند و هرکس هرچه داشت، به غارت رفت.

کفش هایم را به زور درآوردند و حتّی از مهرنمازم نیز نگذشتند. به مقر نیروهای هوایی منتقل شدیم و تحت درمان قرار گرفتیم. دکترها میله هایی را که قبلاً در پایم گذاشته بودند، بدون اینکه بی هوشم کنند، درآوردند؛ در حالی که به شدّت درد می کشیدم. شکنجه وار درمان می شدیم؛ ولی بهتر از بی درمانی بود.

اینجا نسبت به عماره خیلی بهتر بود. در عماره، بچّه ها را شکنجه می کردند، می کشتند و در وحشیگری و جنایت، چیزی کم نمی گذاشتند.

یک شب، یکی از پرستاران در حالی که خیلی نگران و برآشفته بود، آمد و گفت:"برادرم در ایران اسیرشده." خیلی ترسیده بود؛ امّا بعد از صحبت های ما در مورد برخورد ایرانی ها با اسرا، آرامش پیدا کرد.

هشتمین روز هم در بیمارستان نیروی هوایی سپری شد؛ درحالی که وضعیت غذایی و درمانی خوبی داشتیم و کمتر اذیت مان می کردند.

راوی: آزاده مرتضی امیران


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۷
سارا حجازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۴
سارا حجازی

سلام 

درباره بیماری دفع پروتین کلیه هابخصوص درکودکان هرچه می دونیدبنویسیدلطفااستفاده می کنیم 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۵
سارا حجازی

نظرهم میهنان گرامی درباره فیس بوک چیست

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۲۲
سارا حجازی